شعر و داستان
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید...
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 7:19 عصر سه شنبه 88/2/8
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
125
:: بازدید دیروز ::
46
:: کل بازدیدها ::
89993
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::